سیاه‌مشق ۴۳

ساخت وبلاگ
دیگر خبری از مرگ در کشور نیست. آدم‌ها مریض می‌شوند و اگر بهبود پیدا نکنند در همان حالت برزخی زنده می‌مانند. کشور وضعیت اضطراری پیدا کرده است. جویندگان مرگ به شکل قاچاقی به خارج از کشور می‌روند تا مرگ را در آنجا تسهیل کنند. بین اصحاب فکر از جمله اهل کلیسا اختلاف نظر و شبهه در مورد فلسفهٔ زندگی افتاده است. در نیمهٔ دوم داستان ورق برمی‌گردد و مرگ سر جای خودش برمی‌گردد. حالا یک نفر از قلم افتاده و مرگ که حالا خود شخصیتی مؤنث از این داستان است در پی گرفتن جان این فرد هنرمند است. این رمان مانند «کوری» در فضای رئالیسم جادویی اتفاق می‌افتد و باز هم ساراماگو نشان می‌دهد که چطوری می‌شود از یک طرح یک‌خطی یک داستان جذاب و قابل تأمل بیرون آورد.  ۰۲/۰۵/۱۸ ۲ ۰ محمدصادق رسولی سیاه‌مشق ۴۳...
ما را در سایت سیاه‌مشق ۴۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delsharm2016 بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 17:46

مازیار جوان لنگ در هوایی است که پدرش خلافکار بوده و اخیراً فوت کرده است، مدتی در کارواش کار می‌کرد و حالا نمایش‌نامه‌نویس رادیویی شده است. او که راوی داستان است می‌خواهد قصهٔ این روزهایش را بنویسد. این بشر به شکل فاحشی غلط املایی دارد و واژه‌های ساده را هم غلط می‌نویسد، معنای کلمات ساده‌ای مثل تطهیر را نمی‌داند اما برای رادیو نمایش‌نامه می‌نویسد. معلوم نیست چقدر درآمد دارد که هر روز در کافه ولو است. هر وقت دلش بگیرد زن فاحشه‌ای را استخدام می‌کند که با او حرف بزند و کار دیگری جز حرف زدن هم نمی‌کند. او عقاید خاصی دارد مثلاً آنکه در بعضی دختران «معسومیت» می‌بیند و وقتی خبر از ازدواج دختری را می‌شنود ناراحت می‌شود. این داستان بلند مانند دیگر کارهای مستور به دام انتزاع، بی‌‌قصه‌گی و حرف‌های شبه‌فلسفی افتاده است. هنر اصلی مستور آن است که خوب روایت می‌کند و خواننده را پای نوشته نگه می‌دارد ولی آخرش چیزی دست مخاطب نمی‌ماند. داستان‌های او کتاب به کتاب به تکرار دچار شده‌اند (شبیه اتفاقی که در غزل برای فاضل نظری افتاده است). این داستان ضعف بزرگی در شخصیت‌پردازی دارد و کلاً یک داستان بی‌شخصیت است. مازیار، راوی داستان، ملغمه‌ای از آدم‌های عجیب و غریب داستان‌های قبلی مستور است.   ۰۲/۰۵/۱۹ ۲ ۰ محمدصادق رسولی سیاه‌مشق ۴۳...
ما را در سایت سیاه‌مشق ۴۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delsharm2016 بازدید : 39 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 17:46

خود کتاب چنگی به دل نزد: شاید به این خاطر که صفا اصل کارش غزل است. اما مقدمهٔ کتاب جالب بود: خواب چند جلد از کتاب تازه‌ام را دیدم. اسم کتاب «دریا» بود با جلدی مشکی. دیدم کتاب‌ها در دستم فرسوده شدند و ورق‌ورق شدند. وزق‌ها از دستم شره می‌کردند.یکی از دوستانم در خوابم بود. به او گفتم: ببین! این اوراق پراکنده، کتاب تازه‌ی من‌اند. گقتم: اسم کتابم دریاست. گفتم: بی‌شک مادرم خوشحال خواهد شد که اسمش را بر کتابم گذاشته‌ام. بیدار که شدم اسم مادرم ترگس بود. پس اسم کتاب تازه‌ام را گذاشتم نرگس.از خواب‌هایم سردرنمی‌آورم. جز یکی:این خواب را سال‌هاست می‌بینم. می‌بینم که از محله‌ی قدیمی‌مان بیرون می‌زنم. خیلی دور نشده‌ام که به کوچه‌باغی می‌رسم. یعد می‌رسم به منظره‌ای باشکوع و لبریز از درختان سبز با جاده‌های حاکی و مارپیچ.شکل ابرهای خوابم را (از بس که این خواب را دیده‌ام) از برم. همه‌جای جنگل را وجب‌به‌وجب می‌شناسم. مخصوصاً دره‌ای را که منتهی می‌شود به دریاچه.در بیداری بارها از خودم پرسیده‌ام که آن بهشت کجاست یا کجا بوده؟ وقتی در آن خوابِ زیبا قدم می‌زنم، و بعد از این‌که زمانی لایتناهی را طی می‌کنم و بیدار می‌شوم، احساس می‌کنم که چیزی در من در حال یادآوری شدن است. چیزی مثل زاییده شدن، مثل متولد شدن.پیش از تولد، من کجا می‌توانسته‌ام بوده باشم جز یک رحِم.دریا گاهی رحِش را به خواب من می‌آورَد: جنگلی در دریا. و پرنده‌ی قدکوتاهی درخواب، در جنگل.پرنده‌ی قدکوتاهی که درخت‌ها او را با انگشت اشاره نشانِ هم می‌دهند. ۰۲/۰۴/۰۷ ۱ ۰ محمدصادق رسولی سیاه‌مشق ۴۳...
ما را در سایت سیاه‌مشق ۴۳ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delsharm2016 بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1402 ساعت: 12:01